حس

حس عجیبی دارم.حس میکنم هنوزم نوشته هام خونده میشه.یواشکی و آرام.بدون اینکه خودم بدونم.حس میکنم هنوزم هست.هنوزم پسورد ایمیل هامو داره.هنوزم گوشه ای نشسته و حواسش بهم هست.هرچند دیگه جایگاه قبل رو توی زندگیش نداشته باشم.هرچند دیگه جایگاه قبل رو توی زندگیم نداشته باشه.هرچند دیگه دوست ندارم این کارش ادامه داشته باشه.هرچند دوست دارم لااقل منم در جریان بزاره...

من نه منم!

دچار یه جور سردرگمی شدم. وقتی باهاش صحبت میکنم ناخداگاه از اسلام دفاع میکنم و دربرابر ایرادهایی که میگیره واکنش تندی نشون میدم اما درمقابل وقتی بامامانمم، بعضی وقتها حرفهای اونو تکرار میکنم. گاهی هم برای ماست مالی! های مامان عصبی میشم و فشار خونم میره بالا.

نمی دونم.یه جورایی سردرگمم.دیگه آدم سابق نیستم.دیگه وقتی صدای اذان رو میشنوم آهنگ رو خاموش نمیکنم.میشنوم اما بی تفاوت ادامه میدم.. دیگه قرآن نمیخونم. دیگه احساس قبل رو نسبت به مذهبم ندارم.

از یه طرف بهش حق میدم. اعتقادی نداره پس نماز نمیخونه، روزه نمیگیره اما من اصول رو رعایت میکنم بدون اینکه بدونم واقعا چی رو قبول دارم و چیرو نه! وقتی ماه رمضون میاد و بی تفاوت روزهارو میگذرونه، وقتی صبح ظهر میشه و عصر جاشو به شب میده، بدون اینکه براش فرق کنه دلم میگیره. نه مامان اینطوره نه بابا و نه بقیه. کسی درکم نمیکنه.مشاورها میگن این چیزها شخصیه.وارد مرزش نشو.اون به تو کاری نداره تو هم به اون. بقیه هم نمیدونن اما میدونم اگر در جریان قرار بگیرن میگن همین که بهت وفاداره، اهل کار و زندگیه خدارو شکر کن. خدارو شکر اما ..

خدا ..............

دیگه باهاش صمیمی نیستم. دیگه صبح ها بهش سلام نمیکنم. وقت خواب شب بخیر نمیگم. انگار از دستش عصبانیم. بخاطر خیلی چیزها و حرف هایی که میگن گفته. گاهی فکرهای شیطانی به سرم میزنه. میگم اگر همه چیز الکی باشه چی؟ مثلا اینکه پیامبر نه تنها خیانت مردها به همسرهاشونو خیانت ندونسته بلکه تشویقشونم کرده و بهشون وعده بهشت داده. از خودم میپرسم چجوری پیغمبر میخواد جواب دل سوخته اون زن ها رو بده؟ چطوری میخواد پس فردا توی چشم های بچه های حاصل از این خانواده های از هم گسیخته نگاه کنه؟ یا اگه.. اگه برای این موضوع تو جهنم باشه چی؟

استغفرالله. خدا منو ببخشه. گاهی چه فکرهایی به سرم میزنه...!