من نه منم!

دچار یه جور سردرگمی شدم. وقتی باهاش صحبت میکنم ناخداگاه از اسلام دفاع میکنم و دربرابر ایرادهایی که میگیره واکنش تندی نشون میدم اما درمقابل وقتی بامامانمم، بعضی وقتها حرفهای اونو تکرار میکنم. گاهی هم برای ماست مالی! های مامان عصبی میشم و فشار خونم میره بالا.

نمی دونم.یه جورایی سردرگمم.دیگه آدم سابق نیستم.دیگه وقتی صدای اذان رو میشنوم آهنگ رو خاموش نمیکنم.میشنوم اما بی تفاوت ادامه میدم.. دیگه قرآن نمیخونم. دیگه احساس قبل رو نسبت به مذهبم ندارم.

از یه طرف بهش حق میدم. اعتقادی نداره پس نماز نمیخونه، روزه نمیگیره اما من اصول رو رعایت میکنم بدون اینکه بدونم واقعا چی رو قبول دارم و چیرو نه! وقتی ماه رمضون میاد و بی تفاوت روزهارو میگذرونه، وقتی صبح ظهر میشه و عصر جاشو به شب میده، بدون اینکه براش فرق کنه دلم میگیره. نه مامان اینطوره نه بابا و نه بقیه. کسی درکم نمیکنه.مشاورها میگن این چیزها شخصیه.وارد مرزش نشو.اون به تو کاری نداره تو هم به اون. بقیه هم نمیدونن اما میدونم اگر در جریان قرار بگیرن میگن همین که بهت وفاداره، اهل کار و زندگیه خدارو شکر کن. خدارو شکر اما ..

خدا ..............

دیگه باهاش صمیمی نیستم. دیگه صبح ها بهش سلام نمیکنم. وقت خواب شب بخیر نمیگم. انگار از دستش عصبانیم. بخاطر خیلی چیزها و حرف هایی که میگن گفته. گاهی فکرهای شیطانی به سرم میزنه. میگم اگر همه چیز الکی باشه چی؟ مثلا اینکه پیامبر نه تنها خیانت مردها به همسرهاشونو خیانت ندونسته بلکه تشویقشونم کرده و بهشون وعده بهشت داده. از خودم میپرسم چجوری پیغمبر میخواد جواب دل سوخته اون زن ها رو بده؟ چطوری میخواد پس فردا توی چشم های بچه های حاصل از این خانواده های از هم گسیخته نگاه کنه؟ یا اگه.. اگه برای این موضوع تو جهنم باشه چی؟

استغفرالله. خدا منو ببخشه. گاهی چه فکرهایی به سرم میزنه...!

عکس

هربار که لباسمو عوض میکنم از خودم عکس میندازم. برای هر رنگ هم گوشواره دارم که باهاش ست کنم. یواش یواش میشه یه عالمه عکس با رنگها و مدل های مختلف. فقط نباید کسی ببینتشون چون بعضی لباس هام ...!

با خودم میگم بالاخره منم یه روزی مامان بزرگ میشم. خوبه نوه هام ازم یادگاری داشته باشن. از طرفی همیشه که جوون نیستم و تناسب اندام ندارم. اولین نی نی که به دنیا بیاد کلی تغییر میکنم.. راستش وقتی این بازیگرها رو میبینم که پیر میشن و تغییر میکنن یه حس ترسی ته دلم میشینه. میدونم عوضش تجربه ها و عزیزانم بیشتر میشن ولی خوب ...


امشب

تنهام.گفت کار داره دیر میاد خونه.ساعت 9 شبه."با من بمان" تازه تموم شده.اومدم سر اینترنت.دلشوره ندارم.اضطراب ندارم فقط کمی ته دلم قنج میره...






سلام

سلام.من خانم نون هستم.حالا این نون اول اسمم هست یا فامیلیم یا حتی فامیلی همسرم فرقی نمی کنه.مهم اینه که من همیشه به نوشتن عادت داشتم.یه جورایی سبکم میکنه.وقتی حرفهای توی دلم رو به رشته تحریر در میارم آرامش میگیرم.حالا غریبه ای از اینجا رد بشه، بخونه یا نظر بده ایرادی نداره. شاید دوباره دوست پیدا کردم..

یه سالی از زندگی مشترکم می گذره.بد نیست.مثل همه زندگی ها هم قهر داشته هم آشتی.همسرمو خیلی دوست دارم.شاید زیادی.. برای همین روش تعصب دارم.یه جورایی زیادی حساسم.با خنده اش میخندم با ناراحتیش غم عالم تو دلم میشینه.بعضی وقتهام بهش گیر میدم.چرا دیر اومدی خونه؟ چرا موبایلت روی "سایلنت" هست؟ میدونم اعصاب خورد کن میشم اما بخاطر علاقه ایه که بهش دارم. تا جایی که حتی نمیتونم یه فیلم ایرانی درست حسابی ببینم.آخه فیلم های سینمایی این زمونه همه اش از خیانت حرف میزنه. بعد میره رو اعصابم.درست یه هفته ذهنمو درگیر میکنه.بهش شک ندارم اما بعضی وقتها این حساسیت و حسادت مورچه وار توی ذهنم میخزه..