تکرار

از توی شیرینی فروشی نگاهش کردم. دم ماشین ایستاده بود و دنبالم میگشت. چند باری عقب رو نگاه کرد. وقتی دید نیستم رفت در صندوق عقب رو باز کرد.سریع سیگار رو روشن کرد و با عجله رفت توی کوچه. خشکم زد. خواهرش اومد پیشم. دیدش. با خنده گفت بزار ازش فیلم بگیرم مدرک جرم داشته باشیم. یه دفعه ما رو دم در شیرینی فروشی دید. خندید. خودشو جمع کرد. سیگارو انداخت رو زمین. رفتم طرفش. گفتم ادامه میدادی. چیزی نگفت. شرمنده شده بود مچش رو گرفته بودیم. اخلاقم گند شد. بااینکه میدونستم سیگاری شده اما نمی دونم چرا گند اخلاق شدم. تا آخر مسافرت بد اخلاق بودم.از این حرص میخوردم که موقع خواستگاری ازش پرسیده بودم و گفته بود حتی یه نخ هم نمیکشم اما وقتی به روش آرودم گفت آدم ها عوض میشن! از این جمله متنفرم. به همون اندازه ای که از جمله ؛حتی وزژن ویندوز هم به روز میشه چه برسه به آدم ها؛ متنفرم!

شکاف

احساس بدی دارم.با همیم اما انگار فرسنگ ها از هم دوریم.نمیدونم من مقصرم یا تو اما دوست ندارم وضع و احساس فعلیمو....

مرز

ازش خواستم پسورد فیس بوکش رو بده.گفتم نباید بین زن و شوهر چیزی مخفی باشه اما قبول نکرد.گفتی شخصیه.نمیدونم حق با من بود یا اون...

حقیقت زندگی

میگن حقیقت زندگی اینه:

هر چی مهربونتر باشی بیشتر بهت ظلم میکنن؛

هر چی صادقتر باشی بیشتر بهت دروغ میگن؛

هر چی خودتو خاکی تر نشون بدی برات ارزش کمتری قائل میشن؛

هر چی قلبتو آسونتر در اختیارشون بزاری راحتر لهش میکنن؛

و اگر بدونند منتظری، دوستشون داری و بهشون احتیاج داری؛

ازت دورتر و دورتر میشن ...


نمیدونم بنظرت راسته یا ن

.

.

.

حس

حس عجیبی دارم.حس میکنم هنوزم نوشته هام خونده میشه.یواشکی و آرام.بدون اینکه خودم بدونم.حس میکنم هنوزم هست.هنوزم پسورد ایمیل هامو داره.هنوزم گوشه ای نشسته و حواسش بهم هست.هرچند دیگه جایگاه قبل رو توی زندگیش نداشته باشم.هرچند دیگه جایگاه قبل رو توی زندگیم نداشته باشه.هرچند دیگه دوست ندارم این کارش ادامه داشته باشه.هرچند دوست دارم لااقل منم در جریان بزاره...